مامانی و آرشینا
ماه زیبای من
مامانی داشت به روز 18 شهریور و روز سرکاررفتن نزدیک میشد.غم تو شده بود برام غم عالم دیگه فکرم به هیچ جا قد نمیداد.یه مهدکودک نزدیک شرکت بود که پارسال و موقع بارداریم اونجا رفته بودم و اونا هم گفتن که نوزادی ندارن و از یک سال به بالا قبول میکنن.
تموم غمم شده بود:
از یه طرف شیشه و پستونکی که نمیگرفتی .
از یه طرف بعد مسافت و شیردهی.
از یه طرف سن پایینت .
از طرف دیگه اینکه واقعا دلم برات میسوخت .
خلاصه اینکه رفتم اون مهد نزدیک شرکت تا باهاشون صحبت کنم فقط تورو قبول کنن که بهم نزدیک باشی و بتونم بهت شیر بدم و بهت سربزنم .از اونجایی که خدا خیلی مهربونه،وقتی رفتم دیدم تازه مجوز نوزادی گرفتن و تورو اونجا ثبت نام کردم و برات شروع کردم غذای کمکی :سرلاک برنج و حریره وسوپ که دیگه زیاد به شیرم وابسته نباشی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی