همه چی آرومه،من چقدر خوشحالم...
دیراومدم برای آپ کردن وبلاگ نفسم ولی ...
باید بگم که روزهای اول مهدکودک عشقم،دخمرکم به سختی گذشت .هوا هر روز ابری و بارونی بود ولی بالاخره مامان و نفس تونستن با تقدیر و سرنوشت دست و پنچه نرم کنن و پیروز بشن.
هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااا
الان همه چی آرومه ،خداروشکر آرشینا با مهد کنار اومده،سرنوشت مارو مجبور به انجام یه کارایی میکنه و مجبورمون میکنه به چیزایی که دوست نداریم عادت کنیم .
اما من هم بعد از گذشتن این روزای بارونی مقاوم تر شدم .الان یه مامانم با یه اعتماد به نفس بالا،باید قوی باشم تا بتونم توی تموم مراحل زندگی از دخترم حمایت کنم .نباید کم بیارم.خیلی خوشحالم بی نهایت ...نفسم بهم حس زنده بودن میده،هرچی بزرگتر میشه احساس میکنم همه ی هستی من دخترمه .خیلی بهش وابسته شدم .یه ثانیه نبینمش هیچ هوایی برای نفس کشیدن ندارم .
بابا مرتضی هم همین حس رو داره .تموم خستگی کارش با دیدن لبخند بهار زندگیم در میره.
خلاصه بگم توی زندگیمون شده رنگین کمون احساس،الهی فدات بشم من مامانی.
خدارو شاکرم فرزندی سالم بهم داد تا با یه لبخندش صاحب یه دنیا خوشبختی بشم .بهم مونسی داد تا تموم لحظه هام و تموم احساسمو به پاش بریزم.
خدایا شکرت،شکرت،شکرت.
خدایا این آرامش و این لب خندون رو از هیچ بنده ای نگیر...آمیننننن بوس برای تو خدای مهربونمممممممممممممممممممممممم...