دلنوشته ی مادرانه
عسلک مامان
بعد از چند روز اومدم دوباره وبلاگتو آپ کنم.
٣٠ روز از مهدکودک رفتنت میگذره،اون همه استرس،اون همه نگرانی تموم شدو مهدکودک رفتنت شد جزء برنامه های ثابت زندگیم.خیلی دوست دارم،عاشقتم،یه لحظه زندگی بدون تو برام محاله.
مربیت که از ابتدا باهاش بودی عوض شده و من کمی نگرانت هستم.خداروشکر بچه ی خونگرمی هستی و خودت رو با هر شرایطی وفق میدی و من عاشق اين فهميده بودنتم.
چون عاشق عاشق عاشقتم،از سختي نميتونم سخن بگم.
صبح ساعت 45/5 دقيقه باهم بيدارميشيم،آماده ميشيم براي يه روز تازه،شما هم صبحها خواب رو خيلي دوست داري،مدام گريه ميكني ولي به محض اينكه چشات باز ميشه و من و بابائي رو ميبيني لبخند ماهت مارو پرانرژي تر ميكنه ماماني.
صبح تا مهد بغل ماماني هستي،عصر برميگردم بغل مني،يه كم خسته ميشم گل قشنگم ولي با يه خنده و اون دندوناي قشنگت خستگيم بيرون ميكني.فكر كنم هرچي بزرگتر بشي رفت و آمدمون سخت تر بشه ولي ماماني مثل يه كوه پشتت هست دخمل گلم.
توي روز 3 بار ميام ميبينمت،بهت سرميزنم،بهت شيرميدم البته توي طول روز سوپ و پوره هم ميخوري .مامان مياد و انرژي از خنده هاي قشنگت ميگيره و برميگرده سركار.گاهي اوقات كم ميارم و خيلي خسته ميشم ولي به شوق وجود نازنينت همه ي سختي هارو تحمل ميكنم عسلم.برام خيلي عزيزي.خدا كنه اين پائيز و زمستون توي رفت و آمدمون خيلي اذيت نشيم گل من تا شما بزرگتر بشي،خانم تر بشي .ماماني فدات بشه الهي .
بوسسسسسسسسسسسس يه عالمه براي دختر ماهم آرشينا گلي.