غم انگیزترین خاطره بارداری مامانی
شیرین عسل مامان
توی دوره بارداریم که توی دلم بودی،خیلی وزنم بالا رفته بود،دیگه هیچ لباسی برای خریدن پیدا نمی کردم.اگه هم پیدا میکردم دکمه هاش بسته نمی شد.
یه روز جمعه حوصلم خیلی سررفته بود با بابا مرتضی تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان فری(مامان بابا)،سرزده رفتیم خونشون،مامانی سرکار بود و عمو مجتبی خونه بود.بنابراین حس دلسوزی مامان سهیلا گل کرد و با خودش گفتن دستی به سرو روی خونه ی مامانی بکشه.اول از آشپزخونه شروع کردم.شبیه یه توپ گرد حرکت میکردم.رفتم ظرفارو بشورم وقتی که کارم تموم شد چایی ریختم تا برم با بابایی و عمو بخوریم،اون موقع توی دل مامانی 7 ماهه بودی.دقیقا دم در آشپزخونه شوت شدم رو هوا و مثل یه جسم خیلی سنگین چسبیدم کف زمین،نگو که ماشین آب ماشین لباسشوئی میرفته و من هم ندیدم.دمپائی پام بود و آشپزخونه هم سرامیک،چشمت روز بد نبینه گریه امونمو بریده بود.خیلی نگرانت بودم عسلم.زنگ زدم به دکتر و سریع رفتیم بیمارستان برای چک کردن قلب و بند ناف،خدا خیلی دوسمون داشت دخترم که هیچ آسیبی به من و شما نرسید ولی تا مدتها از سرامیک و آشپزخونه میترسیدم.
خدایا شکرت که همه جا مواظبمون هستی .بوس عسلی برای خدای مهربون...