اولین ماهگرد نفسم
عشق زیبای زندگیم،امید مامان و بابا
از وقتی بدنیا اومدی مشکل کولیک داشتی و شب تا صبح جیغ میزدی،خداروشکر ماه اول مامان نصی(مامان من)پیشمون بود و خیلی کمکمون میکرد.دیگه دلم لک زده بود واسه یه خواب حسابی .دوست داشتم زودتر بزرگ بشی با همدیگه حسابی کمبود خوابامونو جبران کنیم.خیلی نگرانت بودیم،همش میبردیمت دکتر،مامان نصی میگفت طبیعیه،اینقدر دکتر نبرینش،خلاصه آخرین دکتری که رفتیم گفت نگران نباشین تا پایان سه ماهگی این کولیک و دل دردا هست،فقط من باید مواظب تغذیم باشم تا شما اذیت نشی.
بعد از گذشت یک ماه که مامان نصی پیشمون بود،شما سی روزت شده بود که مامان نصی مجبور شد برگرده به خونشون.دخترم وقتی مامان نصی رفت انگار فهمیدی،شروع کردی به گریه کردن،بابا مرتضی هم برد که مامان نصی رو برسونه راه آهن،با گریه ی شما منم شروع کردم به گریه کردن،اون موقع احساس مسوولیت و دست تنها بودن شونه هامو لرزوند ولی چه میشه کرد توکلی کردم به خدا و از اونی که تورو به من داده کمک خواستم و ازش خواستم هیچ وقت من و دخترمو تنها نذاره.
دکتر گفت بیرون ببریمت دردت کمتر میشه،من و بابا مرتضی آخر شبا میبردیمت بیرون،وقتی میخوابیدی،میومدیم خونه.
مشکل خواب شبا و دردات حل نشد،تا اینکه تصمیم گرفتیم یه گهواره برات بخریم.خیلی خوب بود توش راحت میخوابیدی .
بالاخره ما اولین ماهگرد زندگی قشنگتو پشت سر گذاشتیم .ایشالا 120 ساله بشی گلم .