عشق زندگیمون آرشیناعشق زندگیمون آرشینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

آرشینا بهترین اتفاق زندگی ما

تولدت مبارک عزیز زندگیم

گل رز زیبای من   تو بدنیا اومدی و با اومدنت منو عاشق کردی،عاشق زیباترین خلقت خدا... منو صاحب کردی،صاحب زیباترین حس،حسی که خدا فقط به ما مامانا میده،حس زیبای مادری. خوشگل مامان نمیدونی چقدر ماهی،چقدر عزیزی برام،وقتی برای اولین بار اووردنت تا بهت شیر بدم،ناخوداگاه اشکام میریخت.توی این مدت زنده بودن و زندگی کردنم.زیباترین حس رو با تو تجربه کردم.قشنگترین احساسی که خدا میتونه به بنده ش بده.خدایا شکرت،خیلی منو دوست داری خدا،همیشه و همه جا به دادم رسیدی.الانم برای اینکه دیگه تنها نباشم،قشنگترین نعمت و هدیه ی زیباتو بهم عطا کردی.خدایا اون لحظه آرزو کردم هرکس که آرزو داره این نعمتو ازش دریغ نکنی .خدا...
24 شهريور 1391

تولد اظطراری

دختر عسلم شما خیلی خوب توی دل مامانی رشد کرده بودی دیگه روزهای پایانی رو پاهام بامن یاری نمیکرد.وزن خودم به کناری و دل بزرگم کنار دیگر. دوست داشتم خونه بمونم و استراحت کنم ،مامان تپلو، خوابالو شده بود... دوست داشتم بیشتر باهم بریم بیرون،پیاده روی،پارک ولی بیشترین وقتمو سرکارمیگذروندم،البته آخر هفته ها و بعضی روزها با بابا مرتضی بیرون میرفتیم. اوائل اسفندماه از زمستون زیبا قشنگترین فصل خدا بود که من دیگه به سختی سرکار میرفتم و درد داشتم،پیش دکتر رفتم و وضعیت خودم و عزیزدلمو چک کردم.دکتر گفت وزنم خیلی بالا رفته و چون نمیتونم استراحت کنم باید خیلی مراقب شما و خودم باشم. یه مقدار هم کمبود کیسه ی آب شما دکترمو نگ...
24 شهريور 1391

خرید وسایل لازم برای نی نی ملوسم

  پاره ی تنم،عزیزمادر من و بابا مرتضی تصمیم گرفتیم خودمون برات وسایلتو مهیا کنیم بنابراین هزینه سیسمونی رو گرفتیم و خودمون دست بکار شدیم. چون خونه ای که خریدیم یاد زرگ نبود یه سره متر دستمون بود تا بتونیم تخت و کمدی منایب با سایز اتاق پیدا کنیم. برای لباس که نگو همش قربون صدقت میرفتیمو دوست داشتیم از همه ی مدلا برات خرید کنیم. ایشالا خوشت بیاد عزیزم                 ...
24 شهريور 1391

سونوگرافی اول و دیدن عشقم،نفسم،وجودم

عزیز دل مامان،مونسم،عروسک قشنگم   من و بابا مرتضی دل توی دلمون نبود که صورت ماهتو ببینیم قربونت بره مامان... دوست داشتیم سونوگرافی سریعتر انجام بشه تا هم بتونیم ببینیمت،هم از سلامتیت مطمئن بشیم و بفهمیم که جات راحته عزیز دلم.رفتیم دکتر برای سونوگرافی وقتی صورت ماهتو دیدیم نمیدونی به قول معروف داشتیم ذوق مرگ میشدیم،صدای قلب مهربون و پاکتو که مثه یه گنجیشک میزدو شنیدیم .اینقدر قربون صدقت رفتیم که نگو و نپرس.لحظه شماری میکردیم تا 9 ماه زود تموم بشه و بتونیم توی آغوش بگیریمت و غرق بوست کنیم شیرینی زندگیمون.دکتر گفت شما 3 فروردین پاهای کوچولوتو روی زمین و روی چشای ما میزاری قلبونت بره مامان.میای و هفت سین و عیدنوروز 91 ...
24 شهريور 1391

من و مامانم شاغلیم

گل من،وجودم،تمام احساسم فرزند دلربای من،روز به روز ماشالا بزرگتر میشی،برای سرکاررفتن مامانیو همراهی میکنی،توی دل مامانی رشد میکنی،شکل میگیری و منم ثانیه به ثانیه بیشتر بهت وابسته میشم،الان دیگه حسابی باهم درددل میکنیم.گل میگیم،گل میشنویم،مامانی از شما معذرت میخواد اگه بجای استراحت کردن برای رشدبهترت صبح زود میرم سرکار و تا دیروقت اضافه کار میمونم.ولی وقتی حس میکنم که جیگرم،نفسم،توی دلمه،خستگیم در میره،به گفته ی دکتر باید استراحت مطلق میشدم و بیشتر استراحت میکردم ولی کارم اجازه نداد بیشتر از یک هفته توی خونه بمونم گلکم. نمیخواستم کسی اذیت بشه،برای همین به هیچ کس نگفتم که توی خونه هستم.باهم تنها بودیم و درددل مادر فرزندی میکردی...
24 شهريور 1391

تعیین جنسیت شیرین عسلم(دخملم یا پسملم؟؟؟)

خدایا هر فرزندی که بهمون عطا میکنی،چه دختر چه پسر،سالم باشن،تنها آرزوی ماست... شکلات مامان توی دوره بارداریم نمیتونستیم حدس بزنیم که شما دختری یا پسر،چون دو سه ماه اول حسابی ترشی میخوردم ولی بعدش کلا شیرینی خور شدم.شکلات و هر چیز خیلی شیرین.به به اینطوری بود که مامانی شد یه توپ گرد. من و بابا مرتضی دوباره رفتیم سونوگرافی،دفعات قبل جنسیتت معلوم نبود،دکتر میگفت نی نی خیلی باحیاست،نمیتونم جنسیتشو ببینم.به من گفت که شکلات زیاد بخورم،دوباره رفتیم سونوگرافی،بابا مرتضی دل توی دلش نبود عاشق دختر بود،منم دوست دختر دوست داشتم ولی اول سلامتیش برام مهم بود نه دختر پسر بودنش. دکترم گفت که نی نیم دخملههههههههههههههههه،هوراااااا...
24 شهريور 1391

غم انگیزترین خاطره بارداری مامانی

شیرین عسل مامان توی دوره بارداریم که توی دلم بودی،خیلی وزنم بالا رفته بود،دیگه هیچ لباسی برای خریدن پیدا نمی کردم.اگه هم پیدا میکردم دکمه هاش بسته نمی شد. یه روز جمعه حوصلم خیلی سررفته بود با بابا مرتضی تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان فری(مامان بابا)،سرزده رفتیم خونشون،مامانی سرکار بود و عمو مجتبی خونه بود.بنابراین حس دلسوزی مامان سهیلا گل کرد و با خودش گفتن دستی به سرو روی خونه ی مامانی بکشه.اول از آشپزخونه شروع کردم.شبیه یه توپ گرد حرکت میکردم.رفتم ظرفارو بشورم وقتی که کارم تموم شد چایی ریختم تا برم با بابایی و عمو بخوریم،اون موقع توی دل مامانی 7 ماهه بودی.دقیقا دم در آشپزخونه شوت شدم رو هوا و مثل یه جسم خیلی سنگین چسبیدم کف...
24 شهريور 1391