عشق زندگیمون آرشیناعشق زندگیمون آرشینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

آرشینا بهترین اتفاق زندگی ما

من و مامانم شاغلیم

گل من،وجودم،تمام احساسم فرزند دلربای من،روز به روز ماشالا بزرگتر میشی،برای سرکاررفتن مامانیو همراهی میکنی،توی دل مامانی رشد میکنی،شکل میگیری و منم ثانیه به ثانیه بیشتر بهت وابسته میشم،الان دیگه حسابی باهم درددل میکنیم.گل میگیم،گل میشنویم،مامانی از شما معذرت میخواد اگه بجای استراحت کردن برای رشدبهترت صبح زود میرم سرکار و تا دیروقت اضافه کار میمونم.ولی وقتی حس میکنم که جیگرم،نفسم،توی دلمه،خستگیم در میره،به گفته ی دکتر باید استراحت مطلق میشدم و بیشتر استراحت میکردم ولی کارم اجازه نداد بیشتر از یک هفته توی خونه بمونم گلکم. نمیخواستم کسی اذیت بشه،برای همین به هیچ کس نگفتم که توی خونه هستم.باهم تنها بودیم و درددل مادر فرزندی میکردی...
24 شهريور 1391

تعیین جنسیت شیرین عسلم(دخملم یا پسملم؟؟؟)

خدایا هر فرزندی که بهمون عطا میکنی،چه دختر چه پسر،سالم باشن،تنها آرزوی ماست... شکلات مامان توی دوره بارداریم نمیتونستیم حدس بزنیم که شما دختری یا پسر،چون دو سه ماه اول حسابی ترشی میخوردم ولی بعدش کلا شیرینی خور شدم.شکلات و هر چیز خیلی شیرین.به به اینطوری بود که مامانی شد یه توپ گرد. من و بابا مرتضی دوباره رفتیم سونوگرافی،دفعات قبل جنسیتت معلوم نبود،دکتر میگفت نی نی خیلی باحیاست،نمیتونم جنسیتشو ببینم.به من گفت که شکلات زیاد بخورم،دوباره رفتیم سونوگرافی،بابا مرتضی دل توی دلش نبود عاشق دختر بود،منم دوست دختر دوست داشتم ولی اول سلامتیش برام مهم بود نه دختر پسر بودنش. دکترم گفت که نی نیم دخملههههههههههههههههه،هوراااااا...
24 شهريور 1391

غم انگیزترین خاطره بارداری مامانی

شیرین عسل مامان توی دوره بارداریم که توی دلم بودی،خیلی وزنم بالا رفته بود،دیگه هیچ لباسی برای خریدن پیدا نمی کردم.اگه هم پیدا میکردم دکمه هاش بسته نمی شد. یه روز جمعه حوصلم خیلی سررفته بود با بابا مرتضی تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان فری(مامان بابا)،سرزده رفتیم خونشون،مامانی سرکار بود و عمو مجتبی خونه بود.بنابراین حس دلسوزی مامان سهیلا گل کرد و با خودش گفتن دستی به سرو روی خونه ی مامانی بکشه.اول از آشپزخونه شروع کردم.شبیه یه توپ گرد حرکت میکردم.رفتم ظرفارو بشورم وقتی که کارم تموم شد چایی ریختم تا برم با بابایی و عمو بخوریم،اون موقع توی دل مامانی 7 ماهه بودی.دقیقا دم در آشپزخونه شوت شدم رو هوا و مثل یه جسم خیلی سنگین چسبیدم کف...
24 شهريور 1391

نفسم به خونه ی جدیدت خوش اومدی

دختر عزیزتر از جانم با ورودت به خونه،همه جا پرشد از عطر زیبای زندگی،همه جا رنگ زیبای امید و آرزو گرفت،خونمون پرشده از صدای قشنگ تو،صدائی که تموم سکوتهای بی معنارو میشکنه.الان دیگه حوصلم سرنمیره،بیکار نمیمونم و تموم وقتم پرشده از تو،من و بابا مرتضی عاشقتیم، تموم احساسمون فدای تو گل قشنگمون... قشنگم از وقتی بدنیا اومدی با ناخونای انشگتای کوچولوت صورت نازتو همش زخمی میکردی  و ما مجبور می شدیم همش دستکش دستت کنیم که اصلا دوست نداشتی. مامان فدات بشه که همیشه شبیه آ باکلا میخوابی. قربونت برم که اینقدر ماهی . قرار بود مامانی بعد از تعطیلات نوروز بره سرکار،دیگه تموم فکرم شده بود کارم و اینکه شمارو کجا بزارم و...
23 شهريور 1391

عید نوروز 91 ما سه نفر

آرزویم اینست نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد... نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ... و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی،عاشق آنکه تو را می خواهد ... و به لبخند تو از خویش رها میگردد... و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت میخواهد ...     امیدم ،عید نوروز سال91 برامون خیلی قشنگ و بیاد موندی شد،چون یه عضو جدید داشتیم،یه عشق،یه نفس که به نوروز ما و بهار قشنگمون معنا میداد. عید نوروز مامان نصی و دایی مجتبی و زن دایی کنارمون بودن و رفتیم خونه ی مامان فری،یه هفته اونجا بودیم خیلی خوش گذشت .ایشالا همیشه دلمون شاد و لبمون خندون باشه و سلامتی سایه شو از سرمون کم ن...
23 شهريور 1391

ثبت احوال و اسم آرشین

دختر گلم،مامان فدات بشه الهی   بابا مرتضی رفت ثبت احوال برای گرفتن شناسنامه که همونجا متوجه شد که اسم آرشین قبول نمیکنن و میگن اسم پسره،آخه ما آرشین به معنای بهترین دوست و یکی از شاهدخت های هخامنشی انتخاب کرده بودیم و پسری درکار نبود طبق اطلاعات ثبت شده،ثبت احوال گفت آخرین راهتون اینکه که الف به آخر آرشین اضافه بشه و اولین اسم ثبت شده ی دختر باشه مثل آرشیدا،ماهم چون به اسمت خیلی عادت کرده بودیم،نمیتونستیم اسم دیگه ای رو قبول کنیم و آرشینا رو هم به فال نیک گرفتیم. آرشین یا آرشینا مهم نیست،مهم اینه که شما الان با اسم آرشینا پاره ی تن من و بابا مرتضی هستی نفسم. اسم شما شد آرشینا به معنای بهترین دوست و بهترین...
23 شهريور 1391

خبر خوش اومدن فرشته کوچولوی ما

عزیز دل مامان،عروسک قشنگم تیرماه 1390 بود که مامانی رفت پیش خانم دکتر برای چکاپ،خانم دکتر بعد از بررسی های پزشکی به مامانی گفت که یه جیگر خوشگل توی دلمه،نمیدونی از خوشحالی پاهام رو زمین جا نداشت.نفسم همون لحظه از خدا خواستم بهم توان بده تا بتونم حس زیبای مادری رو در حقت تمام کنم و بتونم غنچه ی گلی که توی وجودم از احساسم روئیده رو به نحو احسن بزرگ و تربیت کنم.بتونم لحظه های زیبای مادر و فرزندی رو تمام و کمال زیباتر کنم.از خدای عزیزم که تورو بهم هدیه داده بود خواستم که هیچ وقت مارو تنها نذاره . این خبرو خیلی هیجانزده به بابامرتضی دادم و اونم از شوق زیادش مرخصی گرفته بود و با یه دسته گل قشنگ و شیرینی برای من و شما به...
23 شهريور 1391

باهم یکی شدیم تا ابد...

دخترکم داستان زندگی ما از اونجا شروع شد که خانواده ی من و بابائی قبلا باهم همسایه و آشنا بودیم،مدتها از هم خبر نداشتیم،تا توی یه تماس تلفنی دوباره خونواده هامون همدیگرو پیدا کردن و اینجوری شد که من و بابا مرتضی که توی بچگی همدیگرو دیده بودیم،بعد از چندین سال توی یه مهمونی دورهمی قرار شد که باهم پیمان یکی شدن ببندیم... زندگیمونو شروع کردیم و با هم عهد بستیم که از صفر و با تلاش خودمون یه زندگی گرم و صمیمی بسازیم و خودمون به همه چیو و همه جا برسیم.عهد بستیم که وقتی با تلاشمون زندگیمون قشنگ شد،با اومدن یه دونه نفس،یه عسل شیرینترش کنیم.من و بابائی با هم کار کردیم و خودمون زندگیمون و ساختیم،تا اینکه بالاخره خدا کمکمون کرد و توی سال 89 ...
23 شهريور 1391